ادامه ی سناریو

سناریوی نوشته شده را برای مشاورم ایمیل کردم.
گفت با همسرت بررسی کنید که آیا سناریوی نوشته شده ویژگی های نظر.یه ا.نتخاب را دارد یا خیر.

اثر آموزشی دارد.

پس از بررسی و تکمیل سناریو آن را این جا ثبت می کنم.


پ.ن: مساله یک روز پس از اینکه من سناریو را نوشتم و آرامش پیدا کردم حل شد. استادم بدون دردسر و بدون هیچگونه پرسشی امضا کرد. یعنی که همه چیز فعلا در بهترین حالت سناریوی پیش جلو می رود. این وسط اعصاب ما الکی الکی به فنا رفت. این مساله جای بررسی دارد

سناریو نویسی برای به دست آوردن آرامش روانی

استرس خیلی زیادی دارم. دست و پام می لرزه. نزدیک به شش ماه از دفاع پایان نامه ی ارشدم گذشته و تقریبا زمانم برای اعمال اصلاحات پایان نامه تموم شده. استاد راهنمام امضا کرده و کار رو تایید کرده. نگران اینم که استاد مشاورها تایید نکنند و من رو به شیراز بکشونند و دوباره کار بتراشند برام. از شش ماه که بگذره، زمانم برای ارسال دفترچه ی اعزام به خدمت تمام می شه و این یعنی غیبت برای سربازی و شروع دردسرها.

الان می خواهم سناریوهایی که ممکنه برام پیش بیاد رو بنویسم. این کار رو به توصیه ی مشاور روان شناسمون انجام می دهم که بسیار کمک خواهد کرد در یافتن راه حل مناسب و آرامش فکر و اعصاب.

بدترین حالت ممکن: اینه که استاد مشاورم امضا نکنه. (چون من خودم برگه ی تاییدیه را نبرده ام و دادم به یک نفر که توی شیرازه ببره امضاها رو بگیره) ممکنه یارو بگه من پایان نامه رو نخوندم. باید پایان نامه رو ببینم. (با اینکه پایان نامه را چند بار براش ایمیل کردم و دوبار گفته م که استاد من دارم این کار رو جمع می کنم، هر کامنتی دارید به من بگید که تکمیل کنم کار رو. با این حال احتمال می دم که نخونده باشه.) خب در این حال می گم فردا آقای نیک بخت پایان نامه رو پرینت کنه و ببره بهش نشون بده. اگرامضا کرد که هیچ. اما اگر خواست باز هم اذیت کنه، می گه من باید با خودش صحبت کنم. این یعنی اینکه باید پاشم برم شیراز. به این دلیل باهاش تلفنی صحبت نمی کنم، چون توی تلفن آدم رو حول می کنه و با پریدن توی حرف و فرصت ندادن به آدم برای تکمیل توضیحات، بازم اذیت می کنه. لذا اگراین مساله پیش بیاد باید پاشم برم شیراز و برم حضوری باهاش صحبت کنم. بدبختیم اینه که از مواجهه حضوری باهاش هم هراس دارم. از اون هیکل گنده شو اون ابروهای تو هم رفته ش و لحن تندش موقه ی صحبت کردن می ترسم. بازم اگر حالت بدتری پیش بیاد اینه که کار اضافه بتراشه برام. یعنی بگه برو و فلان قسمتشو عوض کن. منم می گم آخه عوضی، توی این 6 ماه که هر هفته گزارش کار برات می فرستادم و ازت می خواستم که نظر بدی تا کار رو پیش ببرم کدوم قبری بودی که حالا که مهلتم تموم شده داری می گی برو و تغییر بده. وقتی یه کدوم از ایمیلای من رو حتا جواب ندادی و محل سگ هم نذاشتی، حالا داری میگی برو و تغییر بده؟ و نمی دونم دستم به کجا بند خواهد بود. این بدترین سناریوی ممکنه ست. چون من یه غیبت مشتی خواهم خورد. غیبت برای سربازی یعنی اینکه حتا ممکنه پرونده ی پزشکیم هم بررسی نشه. البته این مساله رو من فقط از یک نفر شنیدم و در عوض نمونه هایی دیدم که با غیبت اومده بودند و پرونده پزشکیشون بررسی شده بود و معافیت گرفته بودند. حتی خود سروانه که معافیت ها رو امضا می کرد هم همین مساله رو تایید کرد.

بگذریم. این بدترین حالت بود. هزینه ش برای من، مقداری جنگ اعصابه، سفر رفتن به شیرازه و حضوری توضیح دادن برای اون یارو که چه تغییراتی داده ام در پایان نامه ی قبلیم. می دونم که با توضیحات حضوریم قانع می شه. ولی ممکنه گیر بده و بگه که باید تغییرات دیگه ای بدی. خب می دم. نمی میرم که. چهار تا تغییر اضافه س. وقتمم تلف می شه. از کار و شرکت هم می افتم. طوری نیست. عوضش بزرگترین باگ و مساله ی پیش رومون رو حل می کنم. چیزی که همیشه توی فکرمه و شده بغض تو گلوم و حتی شاید دلیل خیلی از تشنج کردن هام باشه.

یاد حرف رضا می افتم: می گفت تو این جور مواقع، یه نگاه به خودت بنداز و یه نگاه به دیگرون. ببین بدبختی های کدومتون بیشتره. تو یا اونایی که اونقدر بدبختن که نمی تونن بشمارنش. اونایی که یه شب آروم نمی تونن بخوابن. از درد، استرس، فشار، نگرانی، بی پولی، بی عشقی، بی عشقی، بی عشقی ....

این از این. بهترین حالت هم اینه که امروز آقای نیک بخت، توی شیراز می تونه این استادای نازنینم رو پیدا کنه و امضا بگیره ازشون و بقیه ی کار مطابق با روند پیش بینی شده جلو بره. امیدوارم واقعا که این طور بشه.

نکته ی جالب اینجاس که الان که سناریو رو نوشتم و بدترین حالت رو دیدم، خیلی آروم ترم و می تونم فکرم رو متمرکز کنم و به کارم برسم. J

ترنج


گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی

گفتا تو از کجایی که آشفته می‌نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی

گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بنده‌پرور آید

یک روز بصر گردم، یک روز نظر گردم

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

خود را چو فرو ریزم، با خاک درآمیزم

وگرنه من همان خاکم که هستم


یک روز ارس گردم
اطراف تو را گردم

از خاک برآرم تو...



این شعر منو به آسمون می بره

چاه تنهایی های من

سلام

مدتها بود توی این فکربودم که یک وبلاگ دیگر راه بیندازم. وبلاگ قبلیم دیگر من را راضی نمی کرد. سبک نوشتن مطالب طوری شده بود که یک قاعده و قانونی نانوشته تعیین شده بود و دست و پایم را می بست. خواننده گانم را دوستانم، افراد فامیل و همچنین همکارانم در شرکت تشکیل می دادند.

بنابراین هر چه زمان می گذشت نیاز من به یک جای خصوصی تر و دور از نظارت همه ی ناظرین قبلی بیشتر و بیشتر می شد.

نیاز داشتم حرف های دلم را جایی بزنم، خودم را خالی کنم، از احساساتم بدون منطق بگویم، از منطق ریاضیاتی خشک و بی احساسم بگویم و از همه مهم تر، نیاز داشتم بدون اینکه به کسی جواب بدهم، رشته ی افکارم را جایی ثبت کنم.

همه ی این ها من را به "چاه"، کشانید.

چاهی که حتی هم سرم نیز از وجود آن آگاه نیست.


از این کاری که کرده م راضی ام. چون به من کمک می کند در دراز مدت، با خودم روراست تر و صادق تر باشم و بتوانم خودم را بهتر تریس کنم.


مطالب اینجا را دنبال نکنید. به درد خودم هم نمی دانم خواهند خورد یا نه. اینجا هیچ آدابی و ترتیبی نخواهم جست و هر چه به فکرم برسد تایپ خواهم کرد. لذا برای کسانی که بیرون منند، عذاب آور و تلخ خواهد بود.


الانم حوصله ی نوشتن ندارم دیگر. فردا باید شرکت بروم و هزار کار و کلنجار. تا بعد


پ.ن: دارم تمرین نوشتن می کنم. یکی از تمرین ها این است که افکارتان را همین طوری یلخی و وبلاگی یا به عبارت دیگر به زبان محاوره ای کتابت نکنید. سعی کردم توی اولین پست این بلاگم این مساله را رعایت کنم.

پ.ن2: مسلما این جا هیچ قاعده و قانونی وجود نحواهد داشت. حتی صحیح نوشتن. چون جلوی سریع نوشتن و سریع فکر کردنم را می گیرد.  حالا ابن یه بار حال دادیم و این تیریپی نوشتیم. دفعات دیگه را نمی دانم.